پایگاه شهید ابراهیم هادی

سلام بر ابراهیم

طبقه بندی موضوعی

۰

شهید ابراهیم هادی

باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیر مرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.

همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمرد ها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.

ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!


***


همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.

به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد.

به طوری که ابراهیم لحظه ای روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود.

خیلی عصبانی شدم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.

ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش پلاستیک گردو را برداشت.

داد زد: بچه ها کجا رفتید؟! بیایید گردو ها رو بردارید!

بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و جرکت کردیم.

توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود!؟

گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که زندند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من می دانستم انسان های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند.


***


در باشگاه کشتی بودیم.آماده می شدیم برای تمرین ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.

تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده ! تو راه که می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می زند!

بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی،ساک ورزشی هم که دست گرفتی.کاملا مشخصه ورزشکاری!

به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.

جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد!

به جای ساک ورزشی لباس را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد!

بچه ها می گفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟!

ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟! 

ابراهیم به حرف های آن ها اهمیت نمی داد.

به دوستانش هم توصیه می کرد. که: اگر ورزش برا خدا باشد، می شه عبادت. اما اگر به هرنیت دیگه ای باشه ضرر می کنین.

توی زمین چمن بودم. مشغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالی گفتم: چه عجب، این طرف ها اومدی؟!

مجله ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست را چاپ کردن!

از خوشحالی داشتم بال در می آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم.

دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره!

گفتم: هرچی باشه قبول

دوباره گفت: هرچی بگم قبول می کنی؟

گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود در کنار آن نوشته بود:«پدیده جدید فوتبال جوانان» و کلی از من تعریف کرده بود.

کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود!؟

آهسته گفت: هرچی باشه قبول دیگه؟

گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو!!

خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح می شم!!

 گفت: نه اینکه بازی نکنی،اما اینطوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو.

گفتم چرا؟!

 جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: این عکس رنگی رو ببین ، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه، این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دختر ها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن.

بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفه ها رو می زنم وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفه ای برو تا برات مشکلی پیش نیاد.

بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت.

من خیلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرف های ابراهیم فکر کردم.

از آدمی که همیشه شوخی می کرد و حرف های عوامانه می زد این حرف ها بعید بود.

هر چند بعد ها به سخن او رسیدم. زمانی که می دیدم بعضی از بچه های مسجدی و نماز خوان که اعتقاد محکمی نداشتند به دنبال ورزش 

حرفه ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و ... حتی نمازشان رو هم ترک کردند!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی