پایگاه شهید ابراهیم هادی

سلام بر ابراهیم

طبقه بندی موضوعی

۱

شهید ابراهیم هادی

عصر یکی از روز ها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد.

با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر ، تا ابراهیم را دید بلا فاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!

می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.

چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن هاست.

دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و   ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.

ابراهیم شروع شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن، پسر ترسیده بود.

اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست  او جدا کن با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیز ها سابقه نداشته. من ، تو و خانواده ات  رو کامل می شناسم، تو اگه واقعا این دختر رو می خوای ،من با پدرت صحبت

 می کنم که ...

جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه ، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم،ببخشید و...

ابراهیم گفت: نه ! منظورم رو نفهمیدی، ببین ، پدرت خونه بزرگی داره ، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. انشالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی می خوای؟

جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه

ابراهیم جوان داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمی دونم چی بگم، هرچی شما بگی . بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

شب بعد از نماز، ابراهیم را در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.

و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف های ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد 

اخم هایش رفت توهم!

ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کاری بدی کرده؟

حاجی  بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد ...

یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود آخر کوچه چراغانی شده بود. 

لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.

رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشانن را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.

نظرات  (۱)

داستان های ابراهیم هادی همیشه دل نشینن

ممنون :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی