از شروع جنگ یک ماه گذشت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سر پل ذهاب رفتند.
آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند.
دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی فایده بود.
تا نیمه های شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمی ترین دوستم هیچ خبری نداشتم.
صبح روز دوشنبه سی و یکم شهریور 1359 بود. ابراهیم و برادرش را دیدیم مشغول اثاث کشی بودند.
نشسته بودیم داخل اتاق مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
محور همه فعالیت هایش نماز بود. ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد.
دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می کرد.
چند ماه از پیروزی انقلاب گذشت. یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی، آقای داودی(رئیس سازمان) با شما کار دارند!
عصر یکی از روز ها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد.
با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر ، تا ابراهیم را دید بلا فاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!
ابراهیم در یکی از مغاز های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه،کارتن ها را روی زمین گذاشت.