پایگاه شهید ابراهیم هادی

سلام بر ابراهیم

طبقه بندی موضوعی

۰

شهید ابراهیم هادی

تابستان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مسجد سلمان ایستاده بودیم. داشتم با ابراهیم حرف می زدم که یکدفعه از دوستان با عجله

آمد و گفت: پیام امام رو شندید؟!

با تعجب پرسیدم: نه ، مگه چی شده؟!

گفت: امام دستور دادند و گفتند بچه ها و رزمنده های کردستان را از محاصره خارج کنید.

بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم  تشکری و ناصر کرمانی عازم کردستان هستیم. ابراهیم گفت: ما هم هستیم. بعد رفتیم تا آماده

حرکت شویم.

ساعت چهار عصر بود. یازده نفر با یک ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم. یک تیربار ژ3، چها قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود.

بسیاری از جاده ها بسته بود. در چند محور مجبور شدیم از جاده خاکی عبور کنیم. اما با یاری خدا، فردا ظهر رسیدیم به سنندج. از همه جا بی خبر وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم.

ابراهیم پیاده شد که آدرس مقر سپاه رو بپرسد. یکدفعه فریاد زد: بی دین این ها چیه که می فروشی!؟

با تعجب نگاه کردم. دیدم کنار دکه ، چند ردیف مشروبات الکی چیده شده. ابراهیم بدون مکث اسلحه را  مسلح کرد و به سمت بطری ها شلیک کرد. بطری های مشروب خرد شد و روی زمین ریخت. بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه.

جوان خیلی ترسیده بود. گوشه دکه ، خودش را مخفی کرد.

ابراهیم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پسر جون، مگه تو مسلمون نیستی. این نجاست ها چیه که می فروشی، مگه خدا تو قرآن نمیگه« این کثافت ها از طرف شیطانه، از این ها دور بشید.»

جوان سرش را به علامت تایید تکان داد. مرتب می گفت: غلط کردم، ببخشید ابراهیم کمی با او صحبت کرد. بعد باهم بیرون آمدند.

جوان مقر سپاه را نشان داد. ما هم حرکت کردیم. صدای گلوله های ژ3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خیابان به ما نگاه می کردند.

ما هم بی خبر از همه جا در شهر می چرخیدیم. بالاخره مقر سپاه سنندج رسیدیم.

جلوی تمام دیوار های سپاه، گونی های پر از خاک چیده شده بود. آنجا یک دژ نظامی بیشتر شباهت داشت! هیچ چیزی از ساختمان 

پیدا نبود.

هر چه در زدیم بی فایده بود. هیچکس در را باز نمی کرد. از پشت گفتند:: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اینجا نمانید، بروید فرودگاه! گفتیم: ما آمدیم به شما کمک کنیم. لااقل بگویید فرودگاه کجاست؟!

یکی از بچه های سپاه آمد لب دیوار و گفت: اینجا امنیت نداره، ممکنه ماشین شما را هم بزنند. سریع از اینطرف از شهر خارج بشید.

کمی که بروید به فرودگاه می رسید. نیرو های انقلابی آنجا مستقر هستند. 

ما راه افتادیم و رفتیم فرودگاه. آنجا بود که فهمیدیم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود.

سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود یک گردان هم از نیرو های سپاه در فرودگاه مستقر بودند. گلوله های خمپاره از داخل شهر به سمت فرودگاه شلیک می شد.

برای اولین بار محمد بروجردی را در آنجا دیدیم. جوانی با ریش ها و موی طلایی . با چهره جذاب و خندان.

برادر بروجردی در آن شرایط، نیرو ها رو خیلی خوب اداره می کرد. بعد ها فهمیدم فرماندهی سپاه غرب کشور را برعهده دارد.

روز بعد با برادر بروجردی جلسه گذاشتیم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ایشان فرمودند: با توجه به پیام امام، نیروی زیادی در راه است. ضد انقلاب هم خیلی ترسیده. آن ها داخل شهر دو مقر مهم دارند. باید طرحی برای حمله به این دو مقر داشته باشیم.

صحبت های مختلفی شد، ابراهیم گفت: اینطور که در شهر پیداست مردم هیچ ارتباطی با آن ها ندارند. بهتر است به یکی از مقر های 

ضد انقلاب حمله کنیم. در صورت موفقیت به سراغ مقر بعدی برویم.

همه با این طرح موافقت کردند. قرار شد نیرو ها برای حمله آماده کنیم. اما همان روز نیرو های سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. 

فقط نیرو های سرباز در اختیار فرماندهی قرار گرفت.

ابراهیم و دیگر رفقا به تک تک سنگر های سربازان سر زدند. با آن ها صحبت می کردند و روحیه می دادند. بعد هم یک وانت هندوانه تهیه کردند. و بین سربازان پخش کردند! به این طریق رفاقتشان با سربازان بیشتر شد. آن ها با برنامه های مختلف آمادگی نیرو ها را بالا

بردند.

صبح یکی از روزها آقای خلخالی به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد دیگری از بچه ها رزمنده هم از شهر های مختلف به فرودگاه سنندج 

آمدند. پس از آمادگی لازم، مهمات بین بچه ها توزیع شد. تا قبل از ظهر به یکی از مقر های ضد انقلاب در شهر حمله کردیم. سریع تر 

از آنچه فکر می کردیم آنجا محاصره شد. بعد هم بیشتر نیرو های ضد انقلاب رو دستگیر کردیم.

از داخل مقر بحز مقداری زیادی مهمات، مقادیر زیادی دلار و پاسپورت و شناسنامه های جعلی پیدا کردیم! ایراهیم همه آن ها را در یک

گونی ریخت تحویل مسئول سپاه داد.

مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگیری تصرف شد. شهر، بار دیگر به دست بچه های انقلابی افتاد. فرمانده سربازان، پس از این ماجرا 

می گفت: اگر چند سال دیگر هم صبر می کردیم، سربازان من جرأت چنین حمله ای را پیدا نمی کردند. این را مدیون برادر هادی و دیگر

دوستان همرزم ایشان هستیم آن ها با دوستی که با سربازها داشتند روحیه را بالا بردند.

در آن دوره، فرماندهان بسیاری از فنون نظامی و نحوه نبرد را به ابراهیم و دیگر بچه ها آموزش دادند. این کار ، آن ها را به نیروهای

ورزیده ای تبدیل نمود که ثمره آن در دوران مقدس آشکار شد.

ماجرای سنندج زیاد طولانی نشد. هر چند در دیگر شهر های کردستان هنوز درگیری های مختصری وجود داشت.

ما در شهریور 1358 به تهران برگشتیم. قاسم و چند نفر دیگر از بچه های در کردستان ماندند و به نیرو های شهید چمران ملحق شدند.

ابراهیم پس از بازگشت، از بازرسی سازمان تربیت بدنی به آموزش و پرورش رفت.

البته با در خواست او موافقت نمی شد، اما با پیگیری های بسیار این کار را به نتیجه رساند. او وارد مجموعه ای شد که به امثال ابراهیم بسیار نیاز داشت.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی