پایگاه شهید ابراهیم هادی

سلام بر ابراهیم

طبقه بندی موضوعی

۰

شهید ابراهیم هادی

«بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آن ها مهربان تر و رفع حوائج آن ها بیشتر کوشش کنند»

عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای شهید سعید جمع شده بودند. با ابراهیم رفتیم جلو، پرسیدم: چی شده!؟

گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اینجاست.. سطل آب کثیف را از جوی بر می دارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه میپاشد!

مردم کم کم متفرق شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمی دانم با این عقب مانده چه کنم.

آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر!

ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم رو خیس می کنی؟

پسرک خندید  و گفت: خوشم می یاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو می گه آب بپاشی ؟ پسرک گفت: اون ها پنج ریال به من 

می دن و می گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد.

سه جوان هرزه و بیکار می خندیدند. ابراهیم می خواست به سمت آن ها برود، اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر ، خونه  شما کجاست؟پسر راه خانه شان را نشان داد.

ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی. من روزی ده ریال بهت می دم، باشه؟ پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آن ها رسیدیم، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشلی را از سر راه مردم بر طرف نمود.


***


در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: موتور آوردی؟

گفتم: آره چطور! گفت: اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه.

تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد  کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد.

پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد.

یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟

آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیجیا!

همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه. 

تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو نداند. با این کار، هم مشکلاتشان کم می شه، 

هم دلشان به مام و انقلاب گرم می شه.


***


26 سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطلب کتاب جمع آوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم:

شما شهید هادی رو می شناختید!؟ ایشون را دیده بودید!؟

گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمی دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!

برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی!؟

گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت بر می گشتیم. در راه جلوی یک مهمان پذیر توقف کردیم.

وقتی خواستیم سوار شویم. باتعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی روی داری؟ او هم گفت» نه ، کیفم داخل ماشینه!

خیلی ناراحت شدم . هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.

یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا  زنده بودی مشکل مردم رو حل می کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.

تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلید ها را داخل قفل در ماشین کردم.با یک

تکان، فقل باز شد.

با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم . بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم: ممنونم، انشالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده

بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟

با تعجب گفت: راست می گی ، کدوم کلید بود!؟ پیاده شدم و یکی یکی کلید ها را امتحان کردم. چند بار هم امتحان کردم، اما هیچکدوم از کلیدها

اصلا وارد قفل نمی شد!! همینطور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابراهم ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی